و تهمت صله ی شعرهای من شد ! دلتنگ نیستم وکفی بالله شهیدا ببخشید اگر پایم را از گلیمم بیشتر دراز کردم تقصیر کوچکی گلیم بود!
سکوت کردم واژه ها به من سیلی زدند سکوت کردم تقدیر نامه ها مرا سرزنش کردند! تقدیر نامه ها مرا نفرین کردند سکوت کردم واژه ها چون گدایان سمج مرا التماس کردند!
حق با جاز های تالار وحدت بود شاعر باید دست بزند شاعر باید بست بزند!
شاعران وقت شناس همیشه سر وقت میرسند .در میتینگ های ادبی از سالن هتل های مجلل سر در می آورد شاعر وقت شناس باید فقط زیبایی ها را ببیند. مهم نیست اگر صندلی های چرخدار چرخ غرور میزنند! مهم نیست اگر به اسلام وصله ناجور میزنند! شاعر باید مگسش را بپراند شاعر باید چشمش کور باشد راستی اگر راست میگویی قصیده ای بگو!
روی گل می نشستم اگر حرمت گل ها را داشتند حتی شاید به پارتی می رفتم اگر پارتی بازی نمیشد! ای دوست از من جان بخواه اما فریاد سهم من است چنان که سهم ابوذر بود
دیشب در نهج البلاغه با کسی بودم که مرا پا به پای خویش تا نخلستان های کوفه برد از نخلستان صدای گریه می آمد. دیشب به مضامین مظلوم نهج البلاغه می اندیشیدم که ابوذر از راه رسید این بار پا به پای ابوذر رفتم از نخلستان تا خیابان. از چار راه درد گذشتیم از چار راه فقر که اعتراض ابوذر مرا به خود آورد - اینان برادران علی هستند من می گذشتم وابوذر فریاد می زد: چرا شریح قاضی رسوا نمی شود؟ من می گذشتم وابوذر از کنار این همه تفاوت نمی گذشت
دردا که ابوذر تنه می زند دردا که به ابوذر طعنه می زنند دردا که اعتراض ابوذر در لا به لای همهمه ها گم شد.
بگذار ملوک به آرامگاه خانوادگی اش بنازد و هر روز عکس پدر بزرگش را بزرگ کند تا همه بدانند نجیب زاده ی قاجاری است! و از روی قصد کوچه ی شهید صداقت را کوچه ی اعتصام السلطنه بنامد. دیروز در خیابان زنی را دیدم که مانتو های سبک سامورایی را تبلیغ می کرد با آستین های تنگ مخصوص آنان که با تیمم نماز می خوانند! وتاجری سه تیغه را که به مرد شش میلیون دلاری محل نمی گذاشت! هزار تا چاقو می ساخت همه اش را احتکار می کرد در یک گوشه مردم با دو حلقه لاستیک خوشبخت می شدند در بالای شهر به نیت چهارده معصوم آپارتمان های چهارده طبقه می ساختند قاضی ای در یک روز از دو طرف سه بار سفارش شد من کلاهم را قاضی کردم جهنمی شد!
مردم اما سوار سرسره ی بی خیالی شده بودند ومرتب قلعه ها و اسب هایشان را به رخ هم می کشیدند. از بعضی مجلات بوی ادوکلن شب های پاریس متصاعد بود من اما به واقعیتی می اندیشیدم که در تاریکی شب سطل های زباله را می کاوید!
امشب به علی(ع) خواهم گفت : اینجا کسی انبان نان به دوش نمی گیرد اینجا چقدر دروغ می گویند اینجا عقیل درد فقیری نمیکشد اینجا نهج البلاغه را در کتابخانه های چوب گردویی زجر می دهند
من خبر موثق دارم هنوز در بیمارستان های بلوار کشاورز هیچ کشاورزی پذیرش نمیشود! و با پول بیت المال رپرتاژ تسلیت چاپ می کنند.
بیایید به دلار ها به چشم یک اجنبی نگاه کنیم بیایید با ماشین بیت المال به خانه ی باجناقمان نرویم. بیایید مظلومیت علی(ع) را صادر کنیم و صداقت امام را بیایید استقلال را در ورزشگاه آزادی جستجو نکنیم باور کنید حمام های سونا ما را بی بخار بار می آورد! دریغا که هنوز شاعری خود را به آب و آتش می زند وآب از آب تکان نمی خورد!
ای کاش دنده ی اخلاصمان نمی شکست ای کاش سجاده ی ایمانمان نمی پوسید
بیایید به گناهانمان اعتراف کنیم ما چقدر زود دچار فراموشی شدیم باور کنید پیشتر بهتر از این بودیم بیایید استغفار کنیم خدا ما را خواهد بخشید.
بهمن ما ???? - علیرضا قزوه
دستم به دامانت! همین دستی که خالیست
میآیم آنجا، اینطرفها خشکسالیست
دستم به دامانت، دلم دنبال باران
باران خوب سرزمینهای شمالیست
! قرن غم است و قرن آتش، قلب... آهن
! دیگر بندرت قلب آدمها سفالیست
آثاری از لبخند بر آئینهها نیست
...اینها فقط در داستانهای خیالی است
با گوشة چشمی ضمانت کن دلم را
!آهوی من در دام بیرحم شغالیست
آزاد کن، آزاد باشم. قاصدک وار
! حال کبوترهایت آقا، خوب حالیست
نزدیک شد باران، هوا ابریست... آن مرد
! حس میکنم در این هوا... دراین حوالی ست
شاعر:نمی دونم
دوستان انشاءالله عازم مشهد مقدس هستم.
از همگی حلالیت می طلبم انشاءالله نایب الزیاره شما خواهم بود.
دعا بفرمایید . یاحق
هر لحظه برایت نامه نوشتم،
سپردم به دست باد که تو را بیابد و این شعر های تر مرا برای تو بخواند.
من خسته ام،خسته!!!
می فهمی؟
دیگر نمی خواهم هر غروب چشم انتظار آمدنت حیاط را جارو کنم و یا صبح به صبح برای شنیدن بوی سیب در کنار پنجره چشم انتظار بنشینم.
من خسته ام و دیگر هرگز برایت نامه نخواهم نوشت.
تو چه می دانی چقدر سخت است دستی پیش رود و خالی برگردد.تو از حکایت لیلی و مجنون چه می دانی؟!تو لیلی هزار مجنونی.
من دیگر خسته شدم .
من دیگر خسته شدم بس که نوشتم ونوشتم.
بس که صدا زدم، داد کشیدم،
بس که نامه نوشتم، ناله کردم،
سوختم،آتش گرفتم.
بس که تو ندیدی
نشنیدی
نبودی
نخواستی.
باشد!اصلا جواب نامه هایم را نده!من می روم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمی کنم
هرگز نگفته سخن از من نخواه فرود آیم
بگذار روی زرد مرا هرگز نبینند.
من!
همه جا را دنبالت گشتم
جنگل های سبز کوه های بلند چشم های روشن کوچه های تاریک
برگ به برگ،سخره به سخره،چشمه به چشمه
دنبال تو بودم و تو رخ ننمودی حتی برای یک لحظه
من خسته شدم بس که هر صبح دیوان حافظم را بر داشتم و هی این غزل آمد و من خواندم:
چه مستی ست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد...
خواندم و تو نبودی...
نگو !
نگو که نشنیدی آنگاه که نعره زدم :
ای یار من! ای یار من! ای یار بی زنهار من ...
تو ندیدی !
ببین!
دیگر دست از نوشتن کشیدم.
من دیگر ساده نیستم!!!!!!!!
نه!نه!الهی العفو الهی العفو الهی العفو الهی العفو
خدایا مرا ببخش
خدایا توبه
خدایا توبه
این ماه رمضانی که تمام می شود این جان من آتش می گیرد
هر چه می خواهد می گوید
نمی فهمد خدایا بچگی کردم شما ببخش
خدای من،من باز دیوانه شدم...
گفتم امسال ماه رمضانی به در و دیوار می زنم که ببینمت،
نشد!
حتما یک جای کار من خراب است
وگرنه تو که بزرگی
تو که رحمانی
تو که رحیمی
نرو باش بمان
من اصلا جواب نامه نمی خواهم، من نامه می نویسم بیشتر از همیشه ، تو اصلا جواب نده ،ولی نرو !
نرو!
بمان!
من هیچ توقعی از تو ندارم
هر جور تو راحتی!
همین سو سوی تو از آن سوی پرده های دور برایم بس است!
من که اینجا کاری نمی کنم فقط :
گنه کار گمان آمدنش را در نامه هایم ثبت می کنم...
نویسنده:نمیدونم...