کم کم کتاب کهنه ی نخلستان به صفحات آخر می رسد و محراب؛ یک تنه مقابل حادثه ای سهمگین قد علم می کند.امشب کوچه های کوفه با هر شب دیگر فرق دارد.بوی سقیفه از آن برمی خیزد.
کاسه ی شیر مقابل من ،چه طرح پاک و زلالی می کشد.هر قطره راوی عمری خون گریستن من است.یک عمر غربت پس از فاطمه. عمری زیستن بی زهرا، آن هم میان نسیان زدگان خاک و خاکیان نسیان زده.
قطرات سفید شیر، گویی حرف های تلخی برای گفتن دارد.شاید هم نه فقط تلخ، که جان سوز و سنگین … اما هر چه باشد سنگین تر از آن غروب دهشتناک مدینه نیست؛غروب سیاهی که مرا با دست بسته، ریسمان بر گردن، مقابل چشم فاطمه کشان کشان به مسجد خدا بردند. قنفذ با گوشه ی غلاف، چنان بر بازوی زهرا کوبید که دست هایش از ریسمان جدا شد و ناله اش خاموش.
سنگین تر از آن نیست که حسنین شیون زنان، در کوچه به خاک افتادند و استغاثه ی «مادر مادر» شان در فضای غمگین مدینه پیچید.
همچنان کتاب کهنه ی نخلستان ورق می خورد. چه ارتباط عجیبی است میان شکافته شدن این فرق و بر نیزه رفتن قرآن های صفین!آنجا قرآن بر شمشیر بالا رفت و اینجا؛ شمشیر بر قرآن فرود آمد.آنجا فرق حق را از باطل نشناختند؛ اینجا فرق عدالت را شکافتند.ارتباط عجیبی ست؛معکوس و مبهم!!!
چند ساعت پیش حبیبم پیغمبر اکرم را در عالم خواب زیارت کردم.گفتم:یا رسول الله!نمی دانی پس از تو از این جماعت چه ها کشیدم!
پیامبر،بغض شکسته ی خویش را فرو برد و فرمود: «علی جان! نفرینشان کن!» دست بر دعا برداشتم: «خداوندا !امتی بهتر از این جماعت به من بده و امیری بدتر از من بر این مردم مسلط کن».
آخرین قطرات زهرآلود ابن ملجم از خون پیشانیم- این سجده گاه سالیان غریبی – بیرون می رود؛چشمانم تار می شود.