نگو کفر است
نمي خواهم خدايم بيکران باشدنمي خواهم عظيم و قادر و رحماننمي خواهم که باشد اين چنين آخرخدا را لمس بايد کرد. نگو کفر استخدا را مي توان در باوري جا دادکه در احساس و ايمان غوطه ور باشدخدا را مي توان بوئيدو اين احساس شيريني است نگو کفر استکه کفر اين است که ما از بيکران مهربانيهابراي خودخدايي لامکان و بي نشان سازيمخدا را در زمين و آسمان جستنندارد سودي اي آدمتو بايد عاشقش باشيو بايد گوش بسپاريبه بانگ هستي و عالمکه در هر خانه اي آخر خدائي هست نگو کفر استاگر من کافرم، باشدنمي خواهم خدايا زاهدي چون ديگران باشمنمي خواهم خدايم را به قديسي بدل سازمکه ترسي باشد از او در دل و جانم نگو کفر است